شب به گلستان تنها ،منتظرت بودم...
باده ناکامی در ،هجر تو پیمودم...
منتظرت بودم...
منتظرت بودم...
آن شب جان فرسا من...
بی تو نیاسودم...
وَه که شدم پیر از غم...
آن شب و فرسودم...
منتظرت بودم...
منتظرت بودم...
در شبی که گذشت...
اومدم...
کفشهاما قایم کردم...
کلید را از روی در بیرون آوردم...
لباس پوشیدم و بی سر و صدا منتظر موندم تا تو بیای...
به امید اینکه ندونی من هستم و یک لحظه بیای خونه و من ببینمت...
فقط یک لحظه...
برای یک لحظه دیدنت ساعت ها به انتظار نشستم ولی نیومدی...
خدا خواب نیست...
میبینه...
بیا برگرد
من نمی تونم
خواهش میکنم ازت
از نو شروع کنیم
من دارم میمیرم بدون تو
هر چی تو بگی
هر چی تو بخوای
قسمت میدم
هیچی برام نمونده
همه چیزما به خاطرت از دست دادم
دستاتا کم دارم
تو را خدا برگرد دارم میمیرم
چی بود بهای داشتنت که من نداشتم؟
از جان با ارزش تر نیست چیزی
از دادنش که ابایی نداشتم
تو منا نخواستی چون خانوادت منا نخواستن
من دوست دارم
منا تنها ترم نکن
برگرد نفسی برام نمونده
برگرد
کاش درک می کردی یه حرف را صد بار تو تلگرام نوشتن و نفرستادن و پاک کردن یعنی چی
وقتی یه چیزی را عاشقانه بخوای بهش می رسی...
همون طور که من به تو رسیدم...
چون واقعا عاشقانه می خواستم و می پرستیدمت...
تو هم اگه عاشقانه من را می خواستی تا عرش خدا می رسوندمت...
گفته بودی "مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم"...
چی شد پس؟؟؟
هنوز که جان در بدن داری...
عهد شکستی و پیمان گسستی و رفتی بی وفا...
خیلی دلم می سوزه...
به من میگی من را ارزون دادی در حالیکه من یک سال با تو جنگیدم که تنهام نزاری...
این توئی که من را ارزون دادی رفت و به خاک سردم زدی...
و رفتی...
خیلی دلم گرفته راحله...
من عاشقت بودم...