حرفی که میخواستم بزنم این نیست
یه حرفی بود مهم...
خیلی مهم...
شک داشتم بهت بزنم...
تصمیم گرفتم بهت بگم و بهت پیام دادم که مینویسم تو خونه...
اما به این نتیجه رسیدم هنوز زوده بهت بگم...
هنوز به نظرم آماده شنیدنش نیستی تو...
و من آماده گفتنش...
خیلی مسایل هست که مانع میشه...
چاره ای نیست اما...
پس حرف الانم اون حرف مهمی نیست که وعده دادم...
راستی دقت کردی وقتی مثلا ، مثلا مردت (البته من که نشونه ای نمیبینم که مرد توام) حالش خوب نبوده تنهاش میزاری...؟؟؟
جالبه نه...؟؟؟
من تا وقتی سر حالم و با تو بگم و بخندم و حال بدم بهت یه ارزن جا دارم تو زندگیت...
همینکه میبینی حالم خوش نیست تو دیوارم....
کاش فقط درک میکردی ضرر پانصد هزار یورویی بعد یکسال زحمت یعنی چی ؟؟؟
فقط امیدوارم درست بشه...
چون مطمئنم اگه دستم خالی بشه دوباره ولم میکنی...
البته که نمیذارم این اتفاق بیوفته...
ولی...
بزرگترین دلیلم واسه پول درآوردن کسب رضایت تو بوده...
و بزرگترین ترسم رفتن دوباره تو...
هرچند یکماه از برگشتت نمیگذره...
ولی هیچ وقت به موندنت ایمان نداشتم...
کل این مدت استرس همین چیزا را دارم...
البته که نمیذارم به زانو درم بیارن...
ولی میترسم...
از تو میترسم...
جای اینکه وقتی بهت فکر میکنم آرامش بگیرم استرس میگرتم که دوباره نری...
که دوباره نکنه...
دیشب دوباره خواب رفتنتا میدیدم...
ای کاش بیشتر قابل اعتماد بودی...
کاش ترس رفتنت نبود...
نمیدونم چی دارم میگم...
امروز قرار بود حرف خیلی مهمی را بهت بزنم...
خیلی مهم...
هم واسه من هم تو...
اما حس میکنم باید اول رفاقتت را ثابت کنی...
و من نقاط تاریکی که تو ذهنم کاشتی را اول حل کنم...
به هر حال...
رفیق...
رفیق کل راه باش...
وقتی رفیقت حالش خوب نیست...
اینقدر راحت ولش نکن به حال خودش...
مثل امروز...