خدا خواب نیست
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ق.ظ
شب به گلستان تنها ،منتظرت بودم...
باده ناکامی در ،هجر تو پیمودم...
منتظرت بودم...
منتظرت بودم...
آن شب جان فرسا من...
بی تو نیاسودم...
وَه که شدم پیر از غم...
آن شب و فرسودم...
منتظرت بودم...
منتظرت بودم...
در شبی که گذشت...
اومدم...
کفشهاما قایم کردم...
کلید را از روی در بیرون آوردم...
لباس پوشیدم و بی سر و صدا منتظر موندم تا تو بیای...
به امید اینکه ندونی من هستم و یک لحظه بیای خونه و من ببینمت...
فقط یک لحظه...
برای یک لحظه دیدنت ساعت ها به انتظار نشستم ولی نیومدی...
خدا خواب نیست...
میبینه...
۹۶/۰۵/۲۹