هرمس
خیلی فاصله نداریم با هم...
ولی تو خیالات خودتا بغل کردی...
و من خیال تو را...
انگار عادت کردی...
با خیالی آسوده....
از من...
که هیچ وقت علی را از دست نمیدی...
پس مهم نیست که باهاش خوب برخورد کنی یا بد...
علی که هر روز برای من بال و پر میسوزونه...
پس چرا باید مهم باشه برام آرامشش...
دو روز باهام خوبی...
روز سوم اما در جواب دلبری من طعنه می زنی و حال من را بدتر از قبل می کنی...
همیشه دنیای خودتا داری و همه چیزا از من مخفی می کنی...
چند ساعت قبل از مهمونیت باهات حرف می زنم از برنامه شبت چیزی نمیگی...
آخر اون اما میگی مهمون داشتی نبودی ازش پذیرایی کنی...
بهت گفتم دوست ندارم با جماعت سرچشمه رفت و آمد کنی...
از همشون متنفرم...
ولی واسط مهم نیست...
نرفتی هفته پیش به خودم گفتم چه عجب واسش مهم بود حرف من...
این هفته اما دعوتشون کردی تو خونه خودم...
بدون اینکه حتی نظر من را بپرسی...
در حالی که من توش نبودم...
به من میگی جای مرد خونه خالی بود...
ولی تو نبود مرد خونه مهمان دعوت می کنی و برای خواب نگه می داری...
و می دونی که من ناراحت میشم....
می دونی...
ولی واسط مهم نیست آرامش من...
تو میدونی ولی واسط مهم نیست آرامش من...
گفته بودی علی دیگه نمی خوام ناراحت باشی به خاطر من...
اما دوباره پیمان میشکنی...شاید فقط چند روز یه بار بیای خونه تا مطمئن شی که هنوز برات میسوزم یا نه...
مطمئن میشی و به خودت می بالی که یه نفر کشته مردته...
می دونم...
حس خوبیه...
اما واسط آرامشش مهم نیست...
بی خوابی شب هاش که تو ،تو مسئول و مقصرشی...
بی توجه به ناراحتیش حتی پیامی یا تماسی مهمانش نمی کنی...
و این قصه هر روز تکرار میشه...
ستون زندگیم توئی راحله...
ولی نمیشه بهت تکیه کرد...
چون هر روز رنگ عوض می کنی و رفتارت تغییر می کنه...
تا کی این روال ادامه داره؟؟؟
نمیدونم...
ولی به عنوان یک رهگذر یه نصیحت بهت می کنم...
خوشی های دنیا ،مهمونی ،جوونی ،با این و اون گشتن و خوش بودن ،مسافرت و همه و همه می گذره...
و روزی میرسه که نه تو حال و هوای این کارا را داری و نه دیگری تمایلی برای با تو بودن...
نگه دار کسی را برای خودت که تو اون روزها تو را برای خودت بخواد...
و تو روزگار پیری هم عاشقت بمونه...
روزی نرسه که خودت بمونی و خودت...
و حسرت چیزی را بخوری که به دست خودت از دستش دادی...
قرار نیست تو تا ابد به من بدی کنی ، هر وقت دلت خواست محل بزاری هر وقت دلت خواست بی توجه باشی و من تا ابد همه زندگیما وقف تو کنم...
خدا جای حق نشسته...
این رفتارت درست نیست راحیل...
بسه دیگه...
اگه منا می خوای...
منا بخواه...
نه اینکه تو استند بای نگهم داری...
تا وقتی هیچ کس دور و برت نبود از تنهایی درت بیارم...
خوب منا میشناسی...
اگه منا می خوای...
منا بخواه...
بابت این دو روز که می دونی ناراحت و بی حوصلم و به رو خودت نمیاری ممنون....