دلم برات تنگه........................
اول دلیل اینکه دیر پست میزارم ،چون نیستم اکثراً و دست رسی به لب تاپم ندارم...
کجاش مهم نیست...
دوم اینکه این متن تو بالای صفحه میمونه...
تا ابد...
حتی وقتی من از دنیا برم...
سوم اینکه اگه نمیای اینجا که هیچی...
اگه میای پس هنوز محرمی به من که به خودم اجازه بدم باهات راحت باشم...
اینجا خونمونه و اگه می آیی پس محرمی به من...
چون تا اونجا که من میشناسمت تو خونه نا محرم نمی ری...
و اما...
یادم میاد می گفتی تو منا فقط واسه سکس می خوای...
اما فکر می کنم بهتر بود بگی تو تنها و تنها ،من را واسه سکس می خوای نه کس دیگه را...
هر روز تو ذهنم هست...
و هر لحظه بهش فکر می کنم...
وقتی عریان ،درست مثل لحظه ای که از مادر زاده شدیم...
پاک و بی آلایش تو آغوش همدیگه بودیم...
یک پات سمت چپم بود و پای دیگرت سمت راست بدنم...
موهات اما رو سورتم ریخته بود...
و من با یک دستم سینه هات را نگه می داشتم و دست دیگرم گاه پشت کمرت و گاه توی موهای سرت موج سواری می کرد...
نگاهمون به هم دوخته می شد...
نه تو پلک می زدی و نه من...
شهد شیرین لب هات ،لب هام را خیس می کرد ...
و صدای ناله های تو از هر ترانه ای قشنگ تر بود واسم...
و من نفس نفس زنان برای تو می تپیدم...
و تو معشوقه من خرامان خرامان از من دلبری می کردی...
گاه اما دستت را به نشانه سکوت رو بینی من میذاشتی...
انگار صدایی دلنشین تر جریان داشت...
تو اسمش را می ذاشتی سکس...
من می گفتم پرواز و پر کشیدن با تو...
در حالی که هر دو سابقه زناشویی را داشتیم قبلاً...
و هر دو می دونستیم رابطه ای که در خلوت بین ما در جریان هست خیلی خیلی بیشتر از زناشویی است...
بیشتز ار عاشقی...
بیشتر از رابطه ای که دیگران تجربه می کنن....
چون خدا واسه همدیگه خلقمون کرده بود عزیز دل خستم...
وقتی حتی تار مویی بین ما رد نمیشد و من و راحیل یکی می شدیم....
من خیلی بهش وابسته بودم...
چون اوج دوست داشتن و علاقم بود به تو...
چون اون لحظه ها نیاز نبود دنبالت بگردم...
اون یک ساعت نیاز نبود نگران رفتنت باشم...
اون دقایق من و تو یکی بودیم راحیل ...
یکی...
من اما آغوشم مهمانسرا نبود که بعد تو میزبان کسی دیگه ای باشم...
من اما هنوز و هنوز منتظرم...
و میدونم یک روز دوباره به آغوشت خواهم کشید...
آغوشم مقدسه...
نه چون آغوش منه...
چون روزی روزگاری میزبان تو بوده...
پس مقدسه...
نمیفهمم دفعه دوم چرا رفتی....
واقعاً نفهمیدم...
و مطمئنم ...
و قسم می خورم به عشقی که بهت دارم که میدونم با آقای عباسلو نیستی و نخواهی بود و فقط و فقط اون آدم را بهانه کردی...
من میدونم که با کسی نخواهی بود چون شأن و منزلت خودت را می دونی...
من تو را بهتر از مادرت میشناسمت...
ولی واقعاً نفهمیدم چرا رفتی...
در حالیکه دو روز بعدش با من قرار داشتی...
من مطمئنم که دعاگیریم هر دومون...
بار ها و بار ها بهت گفتم...
ولی آرزو می کنم تلاش کنی خودت را از بند سحر و جادویی که پشت سرت هست رها کنی...
نمیدونم یک زن چی از مردش می خواد...
اما من هنوز همونقدر که دوستت داشتم دوستت دارم...
حاظرم تمام هستیما بدم تا فقط یک بار ببوسمت...
خیلی باهام بدی کردی تو زندگیت راحله...
بهت نمیگم چه بلایی سرم اومد این مدت چون دلم نمی خواد سر دلسوزی بهم فکر کنی...
اصلاً برام مهم نیست تو تصور تو من چطور روزگار می گذرونم...
خود خدا هست و تماشا می کنه...
لحظه لحظشا...
مطمئن باش حتی یک لحظه ازم غافل نیست...
ولی کاش لااقل جواب تلفن منا میدادی...
کاش می ذاشتی باهات حرف بزنم...
کاش می ذاشتی بفهمم...
بدونم...
متوجه بشم...
به کدامین گناه....
به کدامین گناه باید بار غمت را یک عمر به دوش بگیرم...
دفعه اول هر دو مقصر ،قبول...
دفعه دوم چت شد تو نیم ساعت...
چرا من نباید بدونم...
چرا رفتی...
چرا دوباره رهام کردی...
من وقتی ازم خواستی همدیگه را ببینیم به تو گفتم اگه می خوای بیایی و بری نیا من طاقت دوباره از دست دادن تو را ندارم....
بهت گفتم...
اومدی...
رفتی...
و تنها چیزی که برات مهم نبود من بودم....
مواظب خودت باش...
یار بیگانه نواز من...